تا که بر مقصدشان راهزنان ره نبرند              رهروان نعل در اين مرحله وارون زده اند



Aayneh
 
.

Thursday, October 30, 2003

يکجا نشسته بود،
به اطراف نگاه می کرد،
شب، کم کم از راه می رسيد
بالهايش را از دو سو باز کرد،
به هوا پريد،
با شتاب به اين سو و آن سو می رفت،
و به اطراف نگاه می کرد.
باز هم شب شده بود، و او بايد پرواز می کرد، برای حيات...
به اطراف نگاه می کرد،
تا اينکه بالاخره روی يک سنگ سفيد نشست.
اما بعد،
متوجه صدايی شد،
صدايی از عمق زمين.
و لرزش دوره ای رو زير پاش حس کرد.
صدا و لرزش، يکنواخت و تکراری بود.
به زمين خيره شد، و...
زمين احساس خوبی نداشت،
فروشدن مجرای باريک و تيز توی تنش رو احساس کرد.
سوزش آنی، و خارش و درد.
...
دوباره شروع به پرواز کرد، با صدای وززز توی هوا چرخ می زد.
و به اطراف نگاه می کرد...
...

| 3:26 AM | link


Sunday, October 26, 2003

توی برق نگاهش می تونستی گذشته اش رو ببينی؛ لبخندی مستتِر روی لبانش بود. با موهايی بلند که در نور برق می زد. پکی به سيگارش زد و بهش خيره شد.
-رويش را برگردوند.
-انکار کرد.
-تمايلی نداشت،
-از جايش بلند شد،
با قدم های کوتاه و با صدای بلند پاشنه های کفش، با فاصله ای خيلی کم، از کنارش رد شد. طوری که موهايش صورتش را لمس کرد.
-از صندليش بلند شد و برای گرفتن نوشيدنی به سمت پيشخوان رفت.
از کنار پيشخوان بهش نگاه کرد.
-لبخندی تحريک آميز.
و يه پک محکم به سيگارش زد، با خم کردن گردن رو به بالا.
-جوابی نداد.
- به سمتش اومد، می دونست که تقريبا موفق شده.
-نگاهش می کرد
-دستش را دور کمرش حلقه کرد و به سمت خود کشيد.
...
همراهش رفت
...
توی خيابانی که از نبش ميدون شروع می شد و پر بود از کوچه های بن بست، و آپارتمان های تاريک بود...
...
توی آپارتمان شماره ی **از خيابان **** ****- آپارتمانی به مساحت 120متر و دارای سه اتاق خواب که يکی جدا از بقيه پشت سالن 7متری و با درگاه باريک در قسمت انتهايی سالن قرار داشت. اتاقی که آن شب را شاهد بود.
شغلی کراهت آور.
...
ساعت 3:15 بامداد روز بيست و هفتم اکتبر بود...
...
و صبح، جنازه ی زن فاحشه، که در اثر خفگی مرگ رو ملاقات کرد، با مو های بلند، و لب های کبود، جلوی مغازه ی قهوه فروشی، نبش ميدون ديده شد.


پی نوشت: در آخر برای خالی کردن ذهن خواننده و توجه نکردن او به جزئيات داستان- و فقط به همين منظور- نويسنده اين عبارت را به انتهای داستان اضافه می کند:
-- پاريس، سال 1873

| 12:55 PM | link


Saturday, October 25, 2003

زندگی خوبی داشت، هر روزش به خوبی و خوشی می گذشت. فقط يک مشکلی وجود داشت: دنياش خيلی تاريک بود، خيلی.
تنها نقطه ی روشن توی زندگيش دايره يی بود که به طور دوره ای خاموش و روشن می شد.
اون کمبود نور رو حس نمی کرد، اون به روشنايی توجهی نداشت، هيچ وقت هم سعی نکرده بود بره به دنبالش.
تا اينکه يک روز، وقتی که روی تخته سنگی از دنياش نشسته بود و به خورشيد زندگيش نگاه می کرد،
چيزی احساس کرد، انگار يک صدايی شنيد، نفهميد از کجا بود، نفهميد حقيقت يا خيال بود، نفهميد راست يا دروغ بود. خدايی بود يا...
...
قوی بود، تسخيرش کرد، همراه خود بردش.
مست و مدهوش شد، خسته شد، بيهوش شد، مذهبش منسوخ شد، افکارش رنگ شد، احساسش، عقلش، گويی منگ شد...
چشمهاش رو باز کرد، نگاهش فرق داشت،
هدفی توی چشمهاش می درخشيد، توی مغزش ردپای يک فکر بود که تحريکش می کرد.
از جاش بلند شد، به ديوار چنگ زد، لحظه ای درنگ کرد، به نور کرد نگاه، آهی سرد کشيد، عضلاتش منقبض شد، با تمام قدرت، يک قدم،
عرق روی جناحش رو پوشوند، خودش رو بالا کشيد، با تمام قدرت، کار جان فرسايی بود، باز هم سعی کرد، بيشتر و بيشتر،
همين طور ادامه داد، خستگی تمام وجودش رو لمس کرده بود، دستهاش رو سنگ بريده بود، نفس می زد و آه می کشيد، تلاشی نا اميد کننده،
...
از زمين دور شده بود، تا نور راه زيادی يه، هنوز،
خودش رو بالا کشيد، يک بار ديگه، با تمام توانش، و اين کار ادامه داشت...
...
...
مدتی بعد همه ی فرشته ها جمع شده بودند، يکی يکی می اومدن و دعايی برای اون مرد می خوندن،
بالای سرش چرخی می زدن و می رقصيدن، دوباره پايين می اومدن و دعا می خوندن،
دعا می خوندن، دعا می خوندن برای کسی که با اوجی که برای خودش ساخت، زنگيش رو باخت، برای کسی که از بلندای رويا پرت شد.
و حالا روحش رو با خود بردند و جسدش ته چاه تدفين شد...

پايان.

| 3:25 PM | link


شروع کردم به نوشتن، صدای کليد ها حس خوبی داشت
خيلی چيز ها از يادم رفته،
می تونم دوباره شروع کنم؟

| 3:22 PM | link